|
« اِ ...مامان ... اين همون همسايه طبقه پايينيمون نيست؟ » زن خم شد و از شيشه اتومبيل به كارمند پمپ بنزيني كه داشت پول ميشمرد نگاه كرد« آره خودشه..» پسر گفت «اينجا چيكار ميكنه؟ » « خب كارش اينه..» بعد زن پياده شد و شروع كرد به بنزين زدن ولي پسر داشت خيره به دستهاي همسايه شون نگاه ميكرد تو دلش فكر كرد كه اون چقدر پولداره... دوان دوان از پلهها اومد پايين، جلوي خونهي همسايهشون كه رسيد ايستاد، از جيبش يه كاغذ كه يه كم مچاله شده بود در آورد با دست صافش كرد و يواشكي از زير در فرستاد تو، بعد پشيمون شد و در حالي كه داشت لحن خودش رواون طوري كه تو كاغذ نوشته بود تقليد ميكرد از پلهها رفت پايين... عصر همسايه اومد و درو باز كرد و رفت تو. چشمش به كاغذ افتاد برداشت و نگاه كرد. «سلام ؛ شما چقدر پولدار هستيد. من خيلي خوشحالم كه همسايه پولداري مثل شما داريم. با تشكر قبلي پسرك كوچك همسايهي طبقه بالا » مرد تو دلش خنديد... رفت دستاشو شست و اومد نشست... كاغذ رو گذاشت رو ميزو تلويزيونرو روشن كرد، 20 سالي ميشد كه اونو داشت ديگه خوب كار نميكرد. عين بقيهي اثاث اتاق كهنه شده بود، بلند شد يه نيمرو درست كرد و همونجا سر پا خورد ظرفشو شست و رفت كه بخوابه. روز بعد پسر دوباره يه كاغذ از زير در فرستاد تو خونه همسايشون. اين بار نوشته بود كه شما ميتونيد با اين همه پول يه خونه ويلايي بزرگ بخريد اين دفعه پشيمون نبود چون مثل بزرگترها به يكي يه پيشنهاد خوب ميداد. اين نامه نگاريها هر روز ادامه داشت و مرد همسايه هم زياد جدي نميگرفت و اونو به حساب يه شوخي بچگانه ميذاشت واسه همين اون هم شروع كرد به نوشتن يه نامه كه پسر نگرون نباشه چون اون يه خونهي ويلايي داره به اضافه يه آپارتمان و يه هواپيما و در كنار اون نوشت كه ميخواد پسره رو بينه بعد اونو گذاشت زير در خونه خودش طوري كه از بيرون ديده ميشود روش نوشت براي پسر همسايه. پسر هم در جوابش نوشت فردا شب ساعت هشت و نيم همديگر و تو راه پله ببينند. اون شب مرد كلافه بود واسه همين وقتي از پلهها بالا اومد و داشت در خونهاش رو باز ميكرد پسر از پشت داد زد «هي ساعت نهه ... خيلي بدقولي!» مرد برگشت. « سلام... تو هموني نيستي كه واسم نامه مينوشتي؟» « آره» مرد مكث كرد «خب چطوري؟» «خيلي ممنون... من ديرم شده بايد برم » «پس وايسا يه چيزي برات بيارم» مرد رفت تو و با يه دفتر برگشت اونو گرفت جلوي پسر و گفت «مال تو » پسر گرفت و ورق زد عكسهاي جورواجور فوتبايستها و بازيگرها بود « واي چقدر قشنگه!» « اينا رو ميشناسي؟» «نه!» «پس...پس هر شب ساعت 5/8 قرار ما همينجا اين دفترم بيار تا هر شب يكيشو بهت معرفي كنم... اينا آدماي بزرگ و معرفيان!» «از تو هم بزرگتر؟ » «خب بعضيهاشون آره... بعضي هاشون نه...» « اينا هم پولدارن؟ » «آره همهشون» «از تو هم پولدارتر؟» « وحيد بيا داريم شام ميخوريم» « من ديگه بايد برم... مامانم بود ... خداحافظ » « خداحافظ ...خداحافظ » مرده داشت ميخنديد... بعد از مدتها تونسته بود از ته دل بخنده... نامه نوشتن پسر در كنار برنامهي هشت و نيم شب ادامه داشت .
« ميدوني اين كيه؟ » «نه» « اين يه بازيكن معروف فوتباله... بازيكن تيم محبوب من... الان ديگه بازي نميكنه... راستي با من همكلاس بود. اون ويلا كه بهت گفتم دارم، بغلش ويلاي اينه، پسر خيلي خوبيه » پسر گفت « راستي تو چرا نميري ويلات زندگي كني؟ » «خب ... ام... خب چون اينجا به محل كارم نزديكه!» بعد مادر پسر صداش زد. مرد هم بلند شد درو كه باز ميكرد انگار كه چيز تازه اي يادش بياد برگشت و گفت «هي پسر ويلا كه مثل خونه نيست، آدم فقط بعضي وقتها اونجا ميره، فهميدي؟» منتظر صدايي از پسر شد ولي خبري نشد، درو بازكرد و رفت تو. مرد مثل هميشه كلافه بود و تا وقتي كه پسر بينيشو بالا نكشيده بود متوجهاش نشد برگشت و بهش نگاه كرد و گفت سلام پسر چيزي نگفت مرد رفت جلوتر « هي ... چرا گونههات خيسه؟ گريه كردي؟ با كسي دعوات شده...؟» پسره دوباره بيني شو بالا كشيد. «كسي بهت چيزي گفته؟» پسر نفسي كشيد و با صداي گرفته گفت: « به خاطر حرفهاي مامانم و به خاطر تو » بعد گريه كرد. «مامانت هر چي گفته درسته، حالا چي گفته؟» « اون گفت كه تو پولدار نيستي و اون پولها هم مال خودت نيست و همش مال پمپ بنزينه. تو خيلي دروغگويي! خيلي بدي! » مرد گفت «خب ميدوني شايد مامانت اشتباه كرده، نه ببين خب من خيلي زياد پولدار نيستم، ولي پول دارم» پسر گفت « تو هيچي نيستي فقط يه دروغگويي، ديگه ازت خوشم نميياد. » مرد ديگه ميدونست كه دستش رو شده « ببين همهي آدما پول دارن ولي بعضيها زياد دارن بعضيها كم... خود باباي تو خيلي پول داره، ميدوني پول زياد هم مهم نيست.» به اينجا كه رسيد پسر بلند شده بود و داشت پلهها رو بالا ميرفت حتي منتظر نشده بود كه مثل شباي قبل مامانش صداش كنه مرد هم بلند شد و رفت طرف در داشت بازش ميكرد كه از عقب يكي صداش كرد، برگشت « سلام، حالتون خوبه؟» صاحبخونه بود. «سلام... اومدم شارژماهو بگيرم..» مرد گفت « بله... شارژماه!» صاحبخونه گفت « ها چيه.. نكنه بازم مثل ماه پيش » « نه... نه... پول دارم... فقط چند لحظه بر ميگردم.» بعد رفت تو و درو بست. رفت طرف كشوي كمد، جايي كه هميشه پولاشو اونجا ميذاشت. بازش كرد، پر بود از نامههايي كه پسر براش نوشته بود، گريهاش گرفت، صداي ممتد زنگ در مياومد. كمي بعد صاحبخونه كه از تاخير مرد نگران شده بود رفت تو، خيره به مرد نگاه كرد. فكر كرد ديوونه شده، مرد اومد طرفش و چند تا از كاغذها رو داد به صاحبخونه و گفت « بيا اينم شارژماه ...» |
|